۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

آوای درون


كسي باور نخواھد كرد
اما من به چم خويش مي بینم
كھمردي پیش چشم خلق بي فرياد مي میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابیده شمشیري
نه تا پر در میان سینه اش تیري
كسي را نیست بر اين مرگ بي فرياد تدبیري
لبش خندان و دستش گرم
نگاھش شاد
تو پنداري كه دارد خاطري از ھر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بینم
به آن تندي كه آتش مي دواند شعله در نیزار
به آن تلخي كه مي سوزد تن آيینه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده كز طاق و رواقش خشت م يبارد
فرو مي ريزد از ھم
در سكوت مرگ بي فرياد
چنین مرگي كه دارد ياد ؟
كسي آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
كه اين پیچیده با سرسام اين آوار
چه مي بیند درين جانھاي تنگ و تار
چه میبیند درين دلھاي ناھموار
چه میبیند درين شبھاي وحشت بار
نمي دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاھش شاد
نمي بیند كسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خیالش را
صداي خشك سر بر خاك سودن ھاي بالش را
كسي باور نخواھد كرد

هیچ نظری موجود نیست: