۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه




تفنگت را زمین بگذار
 که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
 تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
 من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
 ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
 تو ای با دوستی دشمن.
 زبان آتش و آهن
 زبان خشم و خونریزی ست
 زبان قهر چنگیزی ست
 بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
 فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
 برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
 تفنگت را زمین بگذار
 تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
 این دیو انسان کش برون آید.
 تو از آیین انسانی چه می دانی؟
 اگر جان را خدا داده ست
 چرا باید تو بستانی؟
 چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
 به خاک و خون بغلطانی؟
 گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
 و حق با توست
 ولی حق را -برادر جان-
 به زور این زبان نافهم آتشبار
 نباید جست…
 اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
 تفنگت را زمین بگذار…

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

!



پدرم امروز این شعر رو زمزمه می کرد از این شعر با صدای پدرم آنقدر لذت بردم که ...

دامن کشان
از کنار یاران
مست و گیسو افشان می گریزد
بر جام می
از شرنگ دوری
بر غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد
دارم قلبی
لرزان ز رهش
دیده شد نگران
ساقی می خواران
از کنار یاران
مست و گیسو افشان می گریزد…

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

رهایی !

چند سالی بود که در آرزوی تمام شدن دوره ای اززندگیم بودم و بر این باور بودم که تمام شدن این دوره خطی بر تمام این مصائب می باشد اکنون که به این مقطع رسیده ام احساس می کنم انگار پایانی برای مشکلات نمی توان ترسیم کرد هر دوره از زندگی که شروع می شود همزمان با آن مشکلاتی جدید تعریف می شود .وکار به جایی می رسد که آرزو می کنی مشکلات کنونی بمانند قبل بود اما دریغ که آب رفته ...


۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

مشق شب



بعد از دیدن این فیلم فقط یک چیز توانستم بگویم
مرحبا کیارستمی ، مرحبا

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

گریه را به مستی بهانه کردم



گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم بر گرفتم
سیل خون به دامان (خدا) روانه کردم
سیل خون به دامان (جانم) روانه کردم
چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز (جانم) پرده راز (حبیب) پرده راز
تو پرده پوشی چرا ؟
تو پرده پوشی چرا ؟
تو پرده پوشی چرا ؟
باغبان چه گویم به ما چه ها کرد
کینه های دیرینه بر ملا کرد
دست ما ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخ گل یکدم آشیانه کردم
تا به شاخ گل یکدم آشیانه کردم
دلا خموشی چرا
چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز (جانم) پرده راز (حبیب) پرده راز
تو پرده پوشی چرا ؟
تو پرده پوشی چرا ؟
تو پرده پوشی چرا ؟
(عارف قزوینی)

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

سلاخ

سلاخی زار می گريست ، به قناری کوچکی دلباخته بود . احمد شاملو

غربت



تا چند وقت پیش از غربت تعبیری چون دور از کشور بودن و زندگی در کشوری دیگر می دانستم ولی اکنون به این باور دارم غربت اصلی زیاد از ما دور نیست .غربت با ما بدنیا می اید و با ما از دنیا می رود .